یه وقتای خیلی خاص مثل امروز که یه کوچولو خوشحالم به خاطر اینکه تو یه درس خیلی سخت نمره خیلی خوبی گرفتم اما یه دفعه یه غم بزرگ میاد سراغم و بی دلیل گریه ام میگیره با اینکه با خودم قرار گذاشتم که گریه نکنم تا جایی که این قلبم از رو بره و دیگه زیر بار این همه غم وغصه کم بیاره و یه شب وقتی که خوابم وایسته و منو از دست این زندگی رها کنه! اما انگار میخواد تا ابد بزنه بی هیچ امیدی...!
چند روز دیگه عروسی صمیمی ترین دوستمه، دوستی که از حدودای پنج سالگی تا الان با همیم البته دوستیمون قبلا خیلی داغتر بود تا چند ماه قبل که نامزد کرد و اونم مثل خیلیای دیگه منو تنها گذاشت! حالا من موندم که چیکار کنم اصلا حال و حوصله عروسی و این حرفا رو ندارم اما نه میشه نرم نه حسی که برم...! نمیدونم!
وقتی که این همه داغونم با یه قیافه همیشه ناراحت چطور میتونم برم جشن و شاد باشم!
احساس میکنم دیگه هیچ امیدی برای زندگی ندارم هیچ چیزی شادم نمیکنه هیچکسی رو هم ندارم حتی یه دوست که بتونم اونی رو که تو دلم مونده و داره منو میکشه بهش بگم تا آروم شم...!
اونوقتا که دوستم هنوز نامزد نکرده بود و برای من وقت داشت هر وقت که احساس میکردم قلبم سنگین شده با اون درد دل میکردم و اونم بهم گوش میکرد! اما این روزا اون خیلی درگیر جشن عروسیشه و منم به خودم قول دادم که گریه نکنم اما وقتی که اون غمهای لعنتی میان سراغم یه لحظه کوتاه که مرز بین حالت عادی و اون حالت عجیبیه که یهو پیدا میکنم فقط تو همون لحظه احساس میکنم تمام بدنم داغ شده و اشکام سرازیر میشن اما به سختی جلوی اشکامو میگیرم!
تا چند وقت پیش با کوچکترین حرفی اشکام سرازیر میشد (اشکم دم مشکم بود) اما این روزا دیگه نمیخوام مثل قبل باشم...! خورشید زندگیم خیلی وقته غروب کرده و من همچنان غرق تلاشی بیهوده...! اما خوب میدونم که کتاب سردترین فصل زندگیم به زودی بسته میشه...!